من از ورزش متنفر بودم. البته این موضوعات جالب در خصوص اینکه چطور سالمتر زندگی کنیم، انرژی بیشتری جذب کنیم، بهتر غذا بخوریم، اندام بهتری داشته باشیم و امثال اینها را خیلی خوب درک میکنم و خودم هم کتابهای انگیزشی زیادی میخوانم و حتی از شما چه پنهان قبلاً هم بهطور منظم ورزش میکردم البته فقط ۲ سال. میدویدم، دوی ماراتن؛ اما خب حالا دیگر ادامه نمیدهم.
من اصولاً آدم منظمی هستم، اما به طرز عجیبی، هر وقت قرار به ورزش کردن میشود، انگار هیچ نوع برنامهریزی به کار نمیآید و هر چه تلاش میکنم منظم ورزش کنم، شکست میخورم.
واقعاً چه چیزی کمک میکند تا این رفتار را تغییر دهیم و در خصوص چیزی که یقین داریم برای سلامتیمان مفید است با عزم و اراده بیشتری تصمیم بگیریم؟ نمیدانم آیا شما هم مثل من دچار این مشکل هستید یا نه؟
زمانی که در حال بررسی این موضوع بودم نکات زیر به ذهنم رسید:
- فهمیدم من به یک همراه نیاز دارم. یادم هست زمانی که قبلاً میدویدم یک همراه خیلی خوب و پایه داشتم به این معنا که ما نسبت به هم و نسبت به ورزشی که میکردیم مسئول بودیم. مثلاً باهم قرار میگذاشتیم که ساعت ۶ از خواب بیدار شویم و همدیگر را در پارک ملاقات کنیم. همچنین زمانی که باهم میدویدیم صحبت میکردیم و ذهنمان درگیر ورزش کردن و عرق کردن و خستگی نمیشد؛ اما ازآنجاییکه متأسفانه در حال حاضر همراهی ندارم ورزش هم تعطیل شده است.
- فهمیدم به یک برنامه هدفمند نیاز دارم، یک مقصد، یک هدف. مثلاینکه کجا باید بدوم؟ چه مدت؟ چه مسافتی؟ من و دوستم باهم قرار میگذاشتیم مثلاً تا بانک سر خیابان باهم بدویم. البته الآن که دیگر با او نیستم همه برنامهها تعطیلشده البته خبر خوب اینکه فکر میکنم یک همراه خوب و پایه جدید پیداکردهام.
- فهمیدم همین دلایلی که دارم اینجا ردیف میکنم دقیقاً بهانههایی هستند که مانع شروع مجدد ورزش کردن میشوند.
چیزی که از این تحلیلها به دست آوردم این بود که تغیر الگوهای رفتاری، بهطورکلی سخت است خواه این تغییر در خصوص عادات ورزش کردن باشد و خواه تطبیق دادن خودتان با پست جدیدی که در محل کار به شما واگذارشده است. من در حال سروکله زدن با هردوی اینها بودم.
اگر تنها انجامش دهم سخت است، اگر نتایج ملموسی با خودش به همراه نداشته باشد انگیزه لازم برای انجامش ندارم و درنهایت اینکه بهسادگی میتوانم به تعویق بیندازمش. چیزهای زیادی در خصوص دشواری تغییر الگوهای رفتاری نوشتهاند. من بهدشواری آن پی بردم اما دست از تلاش برنمیداشتم.
بنابراین تلاش کردم تا با دید خلاقانهای به مشکل نگاه کنم یعنی بهجای اینکه خودم را برای انجام کاری که دوستش ندارم متقاعد کنم، ورزش را به چیزی که عاشقشم یا حداقل دوستش دارم تبدیل کنم. برای اینکه به این مرحله برسم از خودم پرسیدم: دوست دارم چهکاری در حین پیادهروی یا دویدن انجام دهم؟ البته ناگفته نماند که من عاشق مطالعه کردنم، چون در داستانها خودم را گم میکنم و دوستانی پیدا میکنم که هرگز نخواهند فهمید که من کیستم؛ اما خب این چیزها چه ربطی به ورزش کردن دارد؟
با توجه به شناختی که از خودم داشتم رفتم سراغ کتابهای صوتی، اما متوجه شدم که زیاد با کتاب صوتی نمیتوانم ارتباط برقرار کنم چراکه من دوست دارم کلمات را ببینم و ورقهای کتاب را لمس کنم. پس رفتم سمت دانلود پادکستها و سخنرانیها. حین پیادهروی به مصاحبهها و برنامهها گوش میکردم و چیزهای جدید یاد میگرفتم. مصاحبه با افرادی که به آدم انگیزه میدهند. چیزهای زیادی درباره صخرهنوردی، فرهنگهای مختلف، کارکرد مغز و کنار آمدن با شرایط جدید کاری یاد گرفتم. یاد گرفتم که چطور میتوانم با دیگران بهتر ارتباط برقرار کنم و همچنین از مدیتیشن چیزهای خوبی یاد گرفتم و مهمتر از همه اینکه این سخنرانیها و پادکستها تبدیل شدند به بهترین همراه ممکن برای ورزش کردنم. با این حرکت خلاقانهای که بهکاربرده بودم عاشق ورزش کردن شدم.
شرایط دقیقاً تبدیل شد به همان چیزی که میخواستم. خودم را در این مصاحبهها و پادکستها گم میکردم و با اشتیاق فراوان ورزش میکردم؛ اما الآن با مشکل بزرگتری مواجه شدم زمان ورزش کردنم محدود است و اشتیاقم به شنیدن بیشتر. احتمالاً باید دنبال یک فکر خلاقانه دیگر باشم!
دیدگاهتان را بنویسید